ای تخیل هوسباز و طلایی! به برخی با عطر و بویی خوش، دلنوازانه نزدیک میشوی و آنان را به کامرواترین مجنون، ادیب، تبدیل میکنی، و به برخی دیگر خصمانه شبیخون میزنی تا به مفلوک ترین شاعر، مجنون، تبدیل شوند.
آلبین یکدفعه به حرف آمد: «منظورم نوابغی اند که از الهام نهایی بی نصیب مانده اند! میفهمیکه! الهام نهایی؛ چون اگر از الهام بهره مند بودند، میتوانستند عالی ترین و کامل ترین شاهکارها را خلق کنند و به عرش اعلا، به جایگاه خدایی درخور خود برسند. اما از آنجایی که طبیعت درموردشان به اصطلاح پرداخت نهایی را از یاد برده و آنها را به عنوان پیکرههای ناتمام روانهی بازار بزرگ اندیشمندان کرده، به ناچار با آتش فروزانی که از دنیایی دیگر در سینه دارند، میان آدمها میگردند: خدایان اینها هستند، خدایان بی جاه و مقام!»
تایید کنان سر تکان دادم. گفتم: «این تشبیه درست است.» بعد با کمیمکث اضافه کردم: «اینها همانهایی نیستند که در اصل همه کاری از دستشان برمیآید و از الهام نهایی هم برخوردارند، فقط از آن بهره نمیگیرند و به رغم داشتن نقشههای عالی سلانه سلانه میگردند و به جای آنکه کار به درد بخوری ارائه کنند، در عالم خیال به همان هیبت خدایی خود دل خوش میکنند؟ اینها با آمدن به میان آدمهای فانی اجازه میدهند جاودانگیای که به اصطلاح حکمش را در جیب دارند، ضایع شود.»
اصلا غمگین نیستم. امروز دنیا به نظرم آرام تر بود. در یک لحظه فهمیدم که اصولا نه شادی وجود دارد و نه و نه غم... نه، فقط صورتک خوشی هست و صورتک ماتم؛ ما آدمها میخندیم و اشک میریزیم و روحمان را به خنده و گریه دعوت میکنیم. الان من میتوانم بنشینم و کتابهایی بسیار عمیق و جدی بخوانم و خیلی زود به تمام افکار حکیمانه شان پی ببرم. یا این که میتوانم جلو تابلوهای قدیمیبایستم که پیش ترها برایم نامفهوم بودند، و به سرعت زیبایی پنهانشان را درک کنم... و وقتی به یاد بعضی آدمهای دوست داشتنی میافتم که از دستشان داده ام، دلم مثل گذشته به درد نمیآید _ مرگ به چیزی دوستانه تبدیل شده است، میان ما میگردد و نیت بدی در سر ندارد.
صدا در میان شب طنین انداخت، کاملا نزدیک و در عین حال بی نهایت دور: «تاکنون هیچ موجود فانی مرا نشناخته است. اسمهای من بسیارند. خرافه پرستان مرا تقدیر مینامند، ابلهان تصادف، دینداران خدا. اما در چشم کسانی که خود را خردمند مینامند، من آن نیرویی هستم که از آغاز نخستین روز حاضر بود و همچنان بی وقفه تا ابد در بطن رویدادها فعال است.»
تکههایی از کتاب "دیگری" نوشته "آرتور شنیتسلر"
این هم از کتاب بعدی که این روزهای شلوغ و دائم در رفت و آمد ذره ذره خوندمش، کتابی بی اندازه به دل نشین که کدورتهای کتاب قبلی رو شست... آرتور شنیتسلر، در خانوادهای تحصیل کرده اتریشی بزرگ شد و به شغل پدر یعنی پزشکی مشغول بود و همزمان هم داستانهای کوتاهی برای مجلات مینوشت که به خاطر یکی از همین داستانها از پزشکی در ارتش عزل شد و بقیه عمر خودش رو به نوشتن گذروند... (1862-1931)
شنیتسلر در آثار خود به توصیف اختلالات روانی نمیپردازد، مسئلهی مورد علاقهی او روندی است که در درون شخصیتهایش جریان مییابد: کشمکشی که قهرمانانش در راه دستیابی به امیالشان با آن رو به رو هستند. تصادفی نیست که شنیتسلر در ناول «ستوان گوستل» مونولوگ درونی را برای نخستین بار در ادبیات آلمانی زبان به کار میگیرد و موفق میشود فضایی بیافریند که خواننده اش بتواند کشمکشهای درونی قهرمان اثر را عمیق تر دریابد. شنیتسلر میکوشد راست و دروغهایی را آشکار کند که شخصیتهایش در چنبرهی مقررات و ممنوعیتهای اجتماعی با آن درگیرند. تلاش قهرمانان او برای رهایی از چارچوب تنگ بایدها و نبایدهای اجتماعی به فاجعه میانجامد. (مقدمه)
این مجموعه داستان به شدت پیشنهاد میشه...